دختری که خودش را گم کرد

ساخت وبلاگ
۲ صبح با تپش قلب از خواب بیدار شدم. این بخشی از پروسه‌ی پایان است.اضطراب، اضطراب و اضطراب. تلاش برای زنده نگه‌داشتن آن چیزی که تمام شده. من خداوندگار مواجهه با پایان‌های بی پایانم.خواستم که دوباره بخوابم. نشد‌. گوشی را چک میکنم و ... دوباره اضطراب. استیصال. مستاصلم. حالا دنیای جدید، چگونه است؟ بدون آن خنده ها؟ بدون آن چشم ها؟به تخت بر میگردم. خنده ام گرفته بود. واکنش من این طور وقت ها همیشه همین است. چیزی نشده. به زندگی عادی ت برگرد.ولی تپش قلب نمی‌گذارد ...چقدر انسان موجود غریبی است. به خدایی که باور ندارم متوسل شدم. زیر لب تکرار کردم خدا هست. خدا هست. باز خنده ام گرفت.فکر کردم الان وقت به سخره گرفتن نیست. وقت نجات است. دوباره تکرار کردم خدا هست. خدا اینجاست. در دل غم زده ام. قرار است کمکم کند. اینبار کمتر خندیدم و به خدا فکر کردم ..کاش بود ...نفهمیدم کی خوابم برد اما دوباره ۵ صبح بیدار شدم و از خدا دیگر خبری نبود ... + نوشته شده در پنجشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۳ساعت 14:50 توسط Susan | دختری که خودش را گم کرد...ادامه مطلب
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 2 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:10

پنج و نیم صبح بیدار شدم. بیداری برای من معنایش بیرون آمدن از تخت است. برای خودم قهوه درست کردم. پشت میز آشپزخانه نشستم و مطمئن نبودم که می‌خواهم بروم یا نه. دنبال بهانه ای برای نرفتن بودم. از طرفی احساس می‌کردم اگر نروم این همه بغضی که توی گلویم نشسته مرا بیچاره می‌کند.پس بیشتر این فکر نکردم. لباس پوشیدم و بدون اینکه به کسی بگویم رفتم بهشت رضا. آخ نگم از هوا که بی نهایت دلپذیر بود. اپیزود نمیدانم چندم رادیو راه را پلی کردم و راه افتادم. نیم ساعتی توی راه بودم. بلوک ۱۰. ماشین را زیر یک درخت کاج پارک کردم. خوب یک نیم ساعتی طول کشید که سیمین را پیدا کنم. بلوک ۱۰/۱. بعد دیدم نوشته اینجا مخصوص کسانی ست که اعضای بدنشان را اهدا کردند. رفتم سر خاکش. هنوز برایش سنگ قبر نگرفته بودند. مزارش پر بر از رز سفید. همانجا ایستادم و نگاه کردم بعد گفتم سیمین تو واقعی زیر خاکی؟ چرا اینقدر باورش سخت است؟ بعد فکر کردم کمی میان مردگان راه بروم. آرام قدم زدم و اسمها را، سن‌شان را، زمان تمام شدنشان را. نگاه کردم. خواندم. بعد آرام آرام اشکهایم سرازیر شد. و بعد دیگر بند نیامد. عجیب آن فضا آرامم کرد. بعد یک گوشه ای پیدا کردم و نشستم. به صدای پرنده ها گوش دادم.و باز گونه هایم گرم شد. بعد زیر لب زمزمه کردم:در خلوت ِ روشن با تو گريسته‌ام/براي ِ خاطر ِ زنده‌گان،و در گورستان ِ تاريک با تو خوانده‌ام/زيباترين ِ سرودها رازيرا که مرده‌گان ِ اين سالعاشق‌ترين ِ زنده‌گان بوده‌اند. + نوشته شده در پنجشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۳ساعت 22:24 توسط Susan | دختری که خودش را گم کرد...ادامه مطلب
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 1 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:10

ترس برم می‌دارد وقتی میبینم مدتهاست دیگر به او فکر نمیکنم.

یادش از خاطرم کمتر و کمتر می‌شود.

گویی هیچوقت نبوده ...

ترسناک است فراموش کردن آدمهایی که یک روزی عزیزِ جانم بودند!

+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۳ساعت 14:47 توسط Susan |

دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 9 تاريخ : شنبه 18 فروردين 1403 ساعت: 22:03

هاجر از ۲۷ اسفند رفته سفر و حقیقتا دارم کلافه میشم از این همه نبودنش!

فشار پروپوزال و ثبت و این مسخره بازی هاش هم بود این مدت.

احساس میکنم از استرس وارده تو این ده روز دارم به فنا میرم.

+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۳ساعت 20:0 توسط Susan |

دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 9 تاريخ : شنبه 18 فروردين 1403 ساعت: 22:03

۶ صبح نشستم تو آشپزخونه

هندزفری گذاشتم

کافی میخورم و به آهنگ گل و تگرگه قمیشی گوش میدم ...

فقط یه آدم مجنون ۶ صبح میشینه گل و تگرگ گوش میده :))

قصه‌ی من و غم تو

قصه‌ی گل و تگرگه

ترس بی تو زنده بودن ترس لحظه های مرگه

ای برای با تو بودن، باید از بودن گذشتن ...

+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۳ساعت 6:21 توسط Susan |

دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 8 تاريخ : شنبه 18 فروردين 1403 ساعت: 22:03

برای انسانی که دیگر خانه‌ای ندارد تا در آن زندگی کند
نوشتن تبدیل به مکانی برای زندگی می‌شود.
( تئودور آدورنو- اخلاق کوچک)
----------------------------------

هیچ اتفاقی
قرار نیست بیافتد
اما آدمی‌ست دیگر
همیشه
منتظر می‌ماند.

«اورهان ولی»


دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 23:38

بوی نوروز پیچیده تو هوای شهر ...همین الان از سر کار رسیدم خونه. وحشتناک این روزها شلوغم سر کار.بعد یه دوره مریضی های مختلف بالاخره خلاص شدم.کیوانلو میگه میدونستی که همه ش به خاطر اینه که اضطرابهات بالا اومده؟ برای همینه که هی مریض میشی.گفتم بله میدونم:دیچند روز پیش که داشتم از سر کار می اومدم خونه و تو ترافیک عجیب و غریب اخر سال گیر کرده بودم، شیشه های ماشین و دادم پایین. گل فروشیا گل لاله و سبزه اوردن، ماهی تو تنگ یه عالمه دیدم.یه حس وصف ناپذیری از خوشی تو رگام جریان داشت.امروز که داشتم اجرای بچه ها رو تو مسابقه نگاه میکردم احساس کردم چه خوشبختم اینجام. بین این بچه ها. آخ چه کیفی میده وقتی میبینم چه آدمای خوب تری دارن میشن.الان هم نشستم اینجا دارم گلابتون نگین رو برای ۵۰ هزارمین بار گوش میدم. میگه آه میرُم اونجایی که کسی نومم ندونه، میروم اونجایی که بی نوم و نشونه، آه میزنم دلمو به دریا زار و گریون، دل به صحرا میزنم مانند مجنون، ... بستُم بی خبر مو بار سفر با درد و حسرت ...از شهر خودم راهی شدم و رفتم به غربت... ای تازه گلم، ترک تو کنم... با چشم خونبار ... گلباتونم... گلابتونم ...منتظرم تمام شه برم مسواک بزنم و با دنیا خداحافظی کنم.که فردا شروع ماراتن نیمه نهاییه.یک ضرب میریم تا چهارشنبه.و چهارشنبه ساعت ۱۰ شب خلاص میشیم.و بعدش تعطیلاتمون شروع میشه :) + نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند ۱۴۰۲ساعت 23:11 توسط Susan | دختری که خودش را گم کرد...ادامه مطلب
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1402 ساعت: 12:42

زیاد پیش می آید که به خودت می آیی و میبینی انگار مهر سکوت بر دهانت زده اند. هر چه تلاش میکنی حرف بزنی صدایی در نمی آید.فقط صدا نیست. کلمه ای هم در چنته نداری.چند بار تلفن را برمیداری که پیامی ارسال کنی ولی هیچ کلمه ای یافت نمی‌شود. یک چیزهایی تایپ میکنی و پاک میکنی، تایپ میکنی و پاک میکنی. آخر سر هم هیچ. دست از تلاش بی خود بر میداری و ...جوانتر که بودم این بی کلامی بی تابم میکرد. با هزار زور یک چیزهایی سر هم میکردم. بی کلامی معنایش از دست رفتن بود.حالاها بهتر "ابهام" را تاب می آورم.میدانم که رشد نتیجه ی تحمل ابهام است.و راه رشد بالا بردن ظرفیتِ تحمل آن... + نوشته شده در دوشنبه هفتم اسفند ۱۴۰۲ساعت 14:11 توسط Susan | دختری که خودش را گم کرد...ادامه مطلب
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 1:47

‌چقدر به دوستانم که مادرانی دوست ‏داشتنی، مهربان و حمایت ‏کننده داشتند، رشک می ‏بردم و چقدر عجیب بود که آن‏ها به مادرانشان وابسته نبودند ...نه دائم به‏شان تلفن می ‏زدند، نه به ملاقاتشان می ‏رفتند، نه خوابشان را می‏ دیدند و نه حتی به‏شان فکر می ‏کردند. ولی من در طول روز بارها مجبور بودم فکر مادرم را از ذهنم برانم و حتی امروز که ده سال از مرگش می ‏گذرد، اغلب پیش می ‏آید که بی ‏اختیار به سمت تلفن می ‏روم تا با او تماس بگیرم. اوه همه‏ این ‏ها به لحاظ منطقی برایم قابل درک است.‌سخنرانی ‏ها درباره این پدیده کرده ‏ام. برای بیمارانم توضیح می‏ دهم کودکانی که مورد بدرفتاری قرار می ‏گیرند، اغلب به سختی از خانواده‏ ی ناکارمدشان جدا می‏ شوند، در حالی که کودکان والدین خوب و مهربان، با تعارض کمتری از آن‏ها فاصله می‏ گیرند. ‌اصلا مگر یکی از وظایف والدین، قادر ساختن کودک به ترک خانه نیست؟"از کتاب مامان و معنای زندگی یالوم" + نوشته شده در دوشنبه هفتم اسفند ۱۴۰۲ساعت 20:29 توسط Susan | دختری که خودش را گم کرد...ادامه مطلب
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 1:47

۱۰ روز گذشته سخت گذشت. خیلی. شروع دوباره فک دردها و خواب های آشفته ی عجیب و غریب.یکشنبه ی هفته ی پیش، همان روزی که ۴ صبح از درد فک بیدار شدم و تا صبح خواب را از چشمانم گرفت.شبش با کیوانلو کلاس داشتیم. من با همان حال زار، به معنای واقع کلمه زار خودم را به کلاس رساندم. درد امانم را بریده بود. پریود شده بودم. ظاهرم گویای همه چی بود. دیر رسیدم. فرزانه و هاجر تا دیدنم گفتند وقتش رسیده سوسن‌. تراپی را شروع کن. زیر بار نرفتم. می‌فهمیدم دارم فرار میکنم. کیوانلو دید اوضاعم را. سه شنبه همان هفته تلگرام مسیج داد فردا بیا گروه درمانی مان. گروه درمانی فشارش از درمان فردی کنتر است‌. مجبور نیستی حرف بزنی. شروع نرمی بود. قبول کردم. فردایش دردم آرام گرفت.توی جلسه از خواب های جدیدی که تا به حال ندیده بودم گفتم. که تکرار می‌شوند.حال جسمی ام بهتر شد اما یک چیزی که همین الان هم همراهم است عذابم میداد. در رنج بودم. عمیقا در رنج بودم. و نمیفهمیدمش.شکل خواب هایم تغییر کرد. هولناک نبود اما به رنجم دامن میزد ... رنج مواجهه با تنهایی؟ از دست دادن؟به خودم نگاه کردم. دست و پا میزدم فرار کنم. آشفته ی ساکتی شده بودم که دوستش نداشتم.باید خلوت میکردم. طبق معمول اینستاگرامم را دی اکتیو کردم. سر و صدای دنیا آشفتگی م را بیشتر میکرد.بعد مدتها فرصتی شد فیلم ببینم. من چطور Good Will Hunting را تا به الان ندیده بودم؟ چقدر دوستش داشتم. آن صحنه ای که شان به ویل می گفت ایتس نات یور فالت او هم گفت آی نو، و باز تکرارش کرد. ایتس نات یور فالت، ایتس نات یور فالت سان... امان از آن صحنه! امان ...بله، فردایش با سرما خوردگی بیدار شدم.یادم است چند وقت پیش که هاجر در مسیر جلسات درمان اضطراب هایش بالا آمده بود دائم مریض میشد. هر دختری که خودش را گم کرد...ادامه مطلب
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 1:47