خوب بعد از يك ماه ميخواستند بِ خانه برگردند
ميدانستم كه ماجرا حادتر از اين حرفهاست أما نَ تا ان اندازه
در باز شد ... صداي شيون همه خانه را پر كرد ... شكه شدم ... خب از كما در مي أيد ديگر... خدا بزرگ است... شفايش ميدهد...
گريه كنان ميپرسيدم چرا گريه مي كنيد... اميدتان ب خدا باشد...مادرم جلو امد ... مرا در اغوش گرفت...
رسول رفته بود...
كمر خاله ام ...شوهر خاله ام... شكست!
رسول ٣٦ ساله ي ما رفت... از أو دو فرزند به يادگار ماند.
و خاطرات تمام نشدني از خوبي ها ، غمخواري ها. فداكاري ها و ... هر چه بگويم تمامي ندارد...
برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 141