مامان.

ساخت وبلاگ

نشسته بودم رو پله ها و زار میزدم. به معنای واقع کلمه زار میزدم.

که مامان بیا از این مدرسه بیرون. اینجا خطرناکه. پله هاش محافظ نداره. سقوط میکنی. حتی دایی جان تقی آقا رو از نیوزلند کشوندم اینجا که بیان مامان و راضی کنن که دیگه نره این مدرسه.

با هق هق از خواب بیدار شدم.

دیروز صبح دوست مامان که چند روزی اینجا بود من و کشوند کنار و گفت مامانت سر جریان علی و مامان بزرگت اصلا حالش خوب نیست.

اینقدر روش فشاره که میترسم زبونم لال سکته کنه.

به محض تمام شدن جمله ش، درد فک منم شروع شد. اینقدر برام عجیب بود این واکنش بدنم که تا ظهر بیشتر از اینکه درد فک اذیتم کنه واکنش در لحظه ی جسمیم عجیب بود.

بعدش هم که خواب دوباره سقوط کردن مامان.

درست وقتی که فکر میکنی از داستان های "مادر" عبور کردی میفهمی‌که نخیر از این خبرها نیست.

یعنی قرار نیست به این راحتی ها از ابژه خلاص شوی ...

+ نوشته شده در دوشنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 7:39 توسط Susan |

دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:38