در باب پایان.

ساخت وبلاگ

۲ صبح با تپش قلب از خواب بیدار شدم. این بخشی از پروسه‌ی پایان است.

اضطراب، اضطراب و اضطراب. تلاش برای زنده نگه‌داشتن آن چیزی که تمام شده.

من خداوندگار مواجهه با پایان‌های بی پایانم.

خواستم که دوباره بخوابم. نشد‌. گوشی را چک میکنم و ... دوباره اضطراب. استیصال. مستاصلم.

حالا دنیای جدید، چگونه است؟ بدون آن خنده ها؟ بدون آن چشم ها؟

به تخت بر میگردم.

خنده ام گرفته بود. واکنش من این طور وقت ها همیشه همین است. چیزی نشده. به زندگی عادی ت برگرد.

ولی تپش قلب نمی‌گذارد ...

چقدر انسان موجود غریبی است. به خدایی که باور ندارم متوسل شدم. زیر لب تکرار کردم خدا هست. خدا هست. باز خنده ام گرفت.

فکر کردم الان وقت به سخره گرفتن نیست. وقت نجات است. دوباره تکرار کردم خدا هست. خدا اینجاست. در دل غم زده ام. قرار است کمکم کند. اینبار کمتر خندیدم و به خدا فکر کردم ..

کاش بود ...

نفهمیدم کی خوابم برد اما دوباره ۵ صبح بیدار شدم و از خدا دیگر خبری نبود ...

+ نوشته شده در پنجشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۳ساعت 14:50 توسط Susan |

دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:10